ملودی عشق

اینجا فقط منم ؛ فقط من ؛ با تمام رویا ها و واقعیت ها ؛ با تمام خوبی ها و بدی ها ؛

ملودی عشق

اینجا فقط منم ؛ فقط من ؛ با تمام رویا ها و واقعیت ها ؛ با تمام خوبی ها و بدی ها ؛

درخواست * *

یه درخواست دارم

می خوام کنارم باشه و عضو انجمن بشه

نمی دونم چه طور می شه به کسی که خودشو باور نداره قبولون می تونه

 

آدم عجیبیه

فوق العاده با استعداد و باهوش و توانمند

اما اعتماد به نفسش صفره

اصلا خودش و توانایی هاش را باور نداره

وقتی ازش خواستن عضو کمیته ی علمی بشه گفت :

شما ها گروه خوبی هستین نمی خوام با اومدنم خرابش کنم

در حالی که کلی توانایی داره که ما نداریم

 

به کمکش احتیاج دارم اما این تنها دلیل برای این نیست که می خوام عضو بشه

می خوام باور کنه خودشو و توانایی شو

می خوام باور کنه می تونه

سعیم را می کنم

نمی دونم چرا اما وقتی از بقیه خواستم باهاش صحبت کنن

فکر می کردم ترجیح می ده من بهش بگم

فردا این کارو می کنم

اعتقاد دارم اگه ازش خواهش کنم رد نمی کنه

با همین باور می خوابم

با همین باور بلند می شم

می رم دانشکده و بعد از کلاس باهاش صحبت می کنم

زندگی

زندگی چیز خیلی عجیبیه

گاهی خیلی کوتاه و سست

و گاهی هم . . .

یه روز سالم هستی و روز بعد می بینی مردی

 

چند روز پیش اتفاقی برای یکی افتاد که به فکرم انداخت

خیلی الکی از چند تا پله سر خورد و افتاد

و تاندونه پاش پاره شد و الان هم تو گچه

. . .

وقتی باهاش حرف می زدم ، روحیه اش عالی بود

وقتی همهی ما رنگمون شده بود گچ و با دست و پای لرزان نگاهش می کردیم ، مارا مسخره می کرد و می خندید

واقعا آدم عجیبیه

به نظرم تحسین برانگیزه

امیدوارم حالش هر چه زودتر خوب بشه

 

از دسته بچه ها عصبانی ام ، چون می خواستم برم دیدنش اما هیچ کدوم نیومدن

یعنی فقط 2 نفریم که می خوایم بریم ، نمی دونم درسته یا نه

به نظر شما ها خیلی احمقانه است اگه 2 تا دانشجو راه بیفتن برن خونه ی استادشون دیدنش ؟ !

خشم

امروز خوشحال بودم اما یه متن ناراحت کننده نوشتم بدون این که علتش را بدونم

و حالا فهمیدم

چون قرار بود گند زده بشه تو . . .   تو . . .   تو  همه چیزم

می خوام یه داستان بگم

یه داستان غم انگیز

 

کتاب را بهم داد

گفت : من حق انتخاب داشتم که قبولش نکنم

بعد دفترچه ی شعر ها را نشونم داد

گفت : می تونی بدیش به کسی که بهت پسش نده

. . .

 

تو راه بلند بلند با خودم تکرار می کردم :

من خوبم

خیلی خوب

خوشحالم

حالم خوبه

من می تونم باید بتونم

تسلیم نمی شم

. . .

 

عصبانی ام خیلی

گاهی از خودم بدم میاد

از دست خودم خیلی عصبانی می شم

به خودم می گم :

واقعا بی شعوری

 

هرکی دیگه بود می گفت به درک

اما

 

نمی دونم چرا

هیچ جوری نمی تونم حس بدی نسبت بهش داشته باشم

هیچ چیزش مثل بقیه نیست

شاید هم به همین علته که خاص می شه

شاید فقط برای من متفاوته

نمی دونم

واقعا نمی دونم

 

فقط این که دوستش دارم

این که می دونم باز منتظره تلافی کنم

و اگه به قول خودش تموم نشده بود حتما اینو ازم می پرسید

اما من نمی تونم

چون چیزی برای تلافی وجود نداره

چون نمی تونم ازش ناراحت بشم

یا عصبانی یا . . .

 

برای همین هم اعصابم خورد بود

چون به خودم می گفتم چه مرگته حداقل یکم حس بدی داشته باش

اما نمی شد

نمی شه

 

دلم می خواست وسط خیابون بزنم زیر گریه

اما این کارو نکردم

اومدم خونه ، لبخند زدم ، و عادی برخورد کردم

انگار من برای همین آفریده شدم

زندگی ادامه داره

و من تسلیم نمی شم هرگز

 

نمی دونم چرا

حس عجیبی دارم

و احمقانه

همیشه داشتم

 

این که مظمئن نیست

این که باور نمی کنه

که من می تونم

و این نیاز داره باور کنه

نیاز داره به خودش و به من ثابت کنه

و من پیش می رم

باید برم

 

کتاب را گذاشتم بالای میزم

جایی که همیشه بتونم ببینمش

نمی خوام فراموش کنم

می خوام یادم بمونه چرا مبارزه می کنم

می خوام قوی تر بشم

می دونم که می تونم

شاید چون هستم اما تا حالا باور نداشتم

شاید تمام این اتفاق ها باید می افتاد تا خودم را باور کنم

تا بپذیرم زنده ام

و مسئول زنده بودنم هستم

می دونم که خدا هست و کمک می کنه باشم

فقط یکم سعی می خواد همین

و من حالا انگیزه شم دارم

خسته * *

دلم بد جوری گرفته

از همه چیزو همه کس خسته شدم

خسته

خیلی خسته

هیچ کسی پیدا نمی شه

که اهمیت بده به زنده بودن من

هیچ کسی نیست که بخواد بدونه

من

یک آواره ی تنها

گم شده در کوچه های رویا

خسته از سفر

دور از همه

. . .

نه

برای هیچ کس مهم نیست

هیچ کس

دل تنگی

دلم تنگ شده

برای پرواز

برای بوییدن گل سرخ

برای سکوت شب مهتابی

برای همین

فک کردم این بلاگ را بسازم و نوشته هام را از هم جدا کنم

آخه موضوعاتش داره یکم زیاد می شه

از حالا حرفهای خودم را این تو می زنم

و بقیه دنیا را تو بلاگ قبلی