گم شده ای دارم
که از نهایت شب بیرون آمد ؛ نیم نگاهی به من انداخت و رفت
و گم شد در نهایت تاریکی
و من در انتظار شب
به افق می نگرم
چه بی هوده است روز
اگر آرزو هایت در شب خلاصه شود
روزگاری پرنده ای بودم که آرزوی پرواز داشت
اما اسیر قفس شد
و این قفس اکنون خود من است
و من هستم تا قفس هست
که اگر نباشد
من نیز نخواهم بود
گاهی خوندن پستهای بقیه باعث می شه بتونم بنویسم
از زندگی ، از رویا ، از دلتنگی ، از . . .
در این مورد تو نوشته هام آدرس متنی را که باعث شد اونو بنویسم می ذارم اگه دوست داشتین بخونین