ملودی عشق

اینجا فقط منم ؛ فقط من ؛ با تمام رویا ها و واقعیت ها ؛ با تمام خوبی ها و بدی ها ؛

ملودی عشق

اینجا فقط منم ؛ فقط من ؛ با تمام رویا ها و واقعیت ها ؛ با تمام خوبی ها و بدی ها ؛

بازخوانی نوشته های گذشته - "" سه قانون تلخ ""

دوباره خوندمشون چند تا پست آخرو

خیلی چیزا عوض شده

پس وقتشه با یه نگاه نو ببینمشون

"" و این باز خوانی پست "" سه قانون تلخ

    

   

نمی دونم

واقعا نمی دونم

یه سوال هست یه سوال مهم :

                 چه کسی تو زندگی من تو این معادله صدق نمی کنه ؟ !

و جوابش :

                 . . .


آره مسلما این دقیق ترین جوابه

سه قانون تلخ

۱ )  هرگز نذار کسی بفهمه دوستش داری

۲ )  هرگز نذار کسی بفمه بهش نیاز داری

۳ )  هرگز نذاز کسی شکستنتو ببینه

 

اینا چیزای ساده ای اند که همیشه سعی کردم ثابت کنم اشتباهن

اما حالا

می دونم کاملا درستن

و این وحشتناکه

 

وحشتناکه که آدم ها

فقط تا زمانی دوستت دارن که دوستشون نداری

فقط تا زمانی کنارتن که بهشون نیاز نداری

فقط تازمانی می بیننت که نشکنی

 

این وحشتناکه که آدم ها

فراموش می کنن کسایی را که دوستشون دارن

ترک می کنن کسایی را که بهشون نیاز دارن

و لذت می برن از دیدن خرد شدن اونها

مرگ

واقعا دنیای کوچیکیه ،   خیلی خیلی کوچیک

و فقط وقتی معنیشو درست می فهمی

که ببینی چقدر زود دیر شده !!!

 

و مرگ

که وقتی میاد همه سعی می کنن بهمن چرا

مگه فرقی هم می کنه

همه می گن آدم خوبی بود حیف شد

مگه واقعا حیف شد

مگه این نیست که اون الان یه جایه بهتره ،   پس دیگه چه حیفی

همه می گن الان زود بود کلی برنامه برا آینده اش داشت

مگه ممکنه آخه اگه کار مهمی داشت که خدا این تصمیمو نمی گرفت

همه می گن یهو توخواب مرد بدون هیچ بیماری ای

مرگ مشکوکی داشت

مگه این جوری مردن عالی نیست

در آرامش کامل بدون هیچ زجری

همه می گن حالا چه طوری باهاش کنار بیایم چه طوری باور کنیم

مگه غیر این بود خوشحال می شدن

مگه ممکنه ترجیح بدن قبلش مریض می شد

مگه غیز از اینه که حالا آخرین خاطراتشون با اون خاطرات زیباست

سال نو

بروییم سبز و شادان با بهاران

دل دهیم به مهر در داغی تابستان

مگذاریم بی مهابا پا بر برگ خزان

و

بگیریم دست سرمازده ای در زمستان

درخواست * *

یه درخواست دارم

می خوام کنارم باشه و عضو انجمن بشه

نمی دونم چه طور می شه به کسی که خودشو باور نداره قبولون می تونه

 

آدم عجیبیه

فوق العاده با استعداد و باهوش و توانمند

اما اعتماد به نفسش صفره

اصلا خودش و توانایی هاش را باور نداره

وقتی ازش خواستن عضو کمیته ی علمی بشه گفت :

شما ها گروه خوبی هستین نمی خوام با اومدنم خرابش کنم

در حالی که کلی توانایی داره که ما نداریم

 

به کمکش احتیاج دارم اما این تنها دلیل برای این نیست که می خوام عضو بشه

می خوام باور کنه خودشو و توانایی شو

می خوام باور کنه می تونه

سعیم را می کنم

نمی دونم چرا اما وقتی از بقیه خواستم باهاش صحبت کنن

فکر می کردم ترجیح می ده من بهش بگم

فردا این کارو می کنم

اعتقاد دارم اگه ازش خواهش کنم رد نمی کنه

با همین باور می خوابم

با همین باور بلند می شم

می رم دانشکده و بعد از کلاس باهاش صحبت می کنم

خشم

امروز خوشحال بودم اما یه متن ناراحت کننده نوشتم بدون این که علتش را بدونم

و حالا فهمیدم

چون قرار بود گند زده بشه تو . . .   تو . . .   تو  همه چیزم

می خوام یه داستان بگم

یه داستان غم انگیز

 

کتاب را بهم داد

گفت : من حق انتخاب داشتم که قبولش نکنم

بعد دفترچه ی شعر ها را نشونم داد

گفت : می تونی بدیش به کسی که بهت پسش نده

. . .

 

تو راه بلند بلند با خودم تکرار می کردم :

من خوبم

خیلی خوب

خوشحالم

حالم خوبه

من می تونم باید بتونم

تسلیم نمی شم

. . .

 

عصبانی ام خیلی

گاهی از خودم بدم میاد

از دست خودم خیلی عصبانی می شم

به خودم می گم :

واقعا بی شعوری

 

هرکی دیگه بود می گفت به درک

اما

 

نمی دونم چرا

هیچ جوری نمی تونم حس بدی نسبت بهش داشته باشم

هیچ چیزش مثل بقیه نیست

شاید هم به همین علته که خاص می شه

شاید فقط برای من متفاوته

نمی دونم

واقعا نمی دونم

 

فقط این که دوستش دارم

این که می دونم باز منتظره تلافی کنم

و اگه به قول خودش تموم نشده بود حتما اینو ازم می پرسید

اما من نمی تونم

چون چیزی برای تلافی وجود نداره

چون نمی تونم ازش ناراحت بشم

یا عصبانی یا . . .

 

برای همین هم اعصابم خورد بود

چون به خودم می گفتم چه مرگته حداقل یکم حس بدی داشته باش

اما نمی شد

نمی شه

 

دلم می خواست وسط خیابون بزنم زیر گریه

اما این کارو نکردم

اومدم خونه ، لبخند زدم ، و عادی برخورد کردم

انگار من برای همین آفریده شدم

زندگی ادامه داره

و من تسلیم نمی شم هرگز

 

نمی دونم چرا

حس عجیبی دارم

و احمقانه

همیشه داشتم

 

این که مظمئن نیست

این که باور نمی کنه

که من می تونم

و این نیاز داره باور کنه

نیاز داره به خودش و به من ثابت کنه

و من پیش می رم

باید برم

 

کتاب را گذاشتم بالای میزم

جایی که همیشه بتونم ببینمش

نمی خوام فراموش کنم

می خوام یادم بمونه چرا مبارزه می کنم

می خوام قوی تر بشم

می دونم که می تونم

شاید چون هستم اما تا حالا باور نداشتم

شاید تمام این اتفاق ها باید می افتاد تا خودم را باور کنم

تا بپذیرم زنده ام

و مسئول زنده بودنم هستم

می دونم که خدا هست و کمک می کنه باشم

فقط یکم سعی می خواد همین

و من حالا انگیزه شم دارم